وبلاگ نپتون
وبلاگ نپتون

وبلاگ نپتون

عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه ی بچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند. معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و بگوئید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله. یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده. 





اینجا همه...............


تو حمام آواز میخوانند،
سر کلاس میخوابند،

تو رختخواب تلفن حرف میزنند،
موقع درس خوندن بازی میکنند،

موقع خواب بیدارند،
موقع بیداری خوابند،


سر کار روزنامه میخوانند،
و اوقات فراغت کار میکنند...
 

یک خانم 45 ساله که یک حمله قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود ...
 
در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند حضرت عزرائیل رو دید و پرسید: آیا وقت من تمام است؟

حضرت عزرائیل گفت: نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید.

در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عمل های زیر را انجام دهد.

کشیدن پوست صورت- تخلیهء چربی ها ( لیپو ساکشن )- عمل سینه ها و جمع و جور کردن شکم.

فقط به فکر رنگ کردن موهاش و سفید کردن دندوناش بود!!!!

از اونجایی که او زمان بیشتری برای زندگی داشت از این رو او تصمیم گرفت
که بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت (زندگی) ببرد.
 
بعد از آخرین عملش او از بیمارستان مرخص شد

در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیلهء یک آمبولانس کشته شد.

وقتی با حضرت عزرائیل روبرو شد از او پرسید: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه
فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟
 
حضرت عزرائیل جواب داد:
 اِاِاِا شماییییییید نشناختمتون !!!





نظرات 2 + ارسال نظر
aaaaaaaaaaaaaafi چهارشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 06:54 ب.ظ

خخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

baba shah جمعه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:10 ب.ظ

kheyli bahal bodie

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد