انتقام
از اول سال منتظر آن موقع بود تا از اون انتقام بگیره تا بالاخره روزش رسید.
اون روز رفت به ناظم گفت: آب و تابشم کلی زیاد کرد وگفت میدونید فلانی دیروز موبایل آورده بوده؟
فرداش که رفت مدرسه دید اون شخص نیامده با خوشحالی داد زد بالاخره انتقام گرفتم.
دوستش گفت میدونی چه خبر شده؟ فلانی رو اخراج کردند. راستش اون روزی که تو شلوغ میکردی و اون اسمت رو نوشت و داد به مدیر اولش میخواستن تو رو اخراج کنن و به پدر و مادرت زنگ بزنن ولی اون خودش از تو همایت کرد و نگذاشت اون اسم تو را نوشت چون وظیفه اش بود منم آن روز آن جا بودم ولی اون از من خواست که چیزی به تو نگویم اشتباه کردی دوست من .
امتحان
چند نفر دانشجو روز قبل از امتحان برای درس خواندن به باغ رفتند اما به جای ان بازی کردندو درس نخواندند. فردا صبح لباس هایشان را پاره کردند و به بدنشان روغن و گل مالیدند و سر جلسه رفتند. و به استاد گفتند: استاد دیشب برای درس خواندن به باغ رفتیم موقع برگشتن چرخ ماشین پنچر شد و ما با هزار بدبختی خود را به اینجا رساندیم و نتوانستیم درس بخوانیم.
و خلاصه هر جور بود استاد را راضی کردند که آن روز از آن چند نفر امتحان نگیرد آن ها رفتند و برای فرداکلی درس خواندند. فردا که آمدند استاد گفت:خوب امتحان امروز شما فقط یک سوال دارد پس هرکدام در یک اتاق بروید و به آن جواب دهید .
گوسفند شماری
از دیشب تا حالا دارم گوسفند میشمارم ولی هنوز خوابم نبرده وای چه قدر گوسفند چه سر و صدایی گوسفند ها صبحانه می خواهند باید آن ها را به صحرا ببرم تا علف بخورند ولی چه طوری آنها را از طبقه ی سیزدهم پایین ببرم؟ راستی اتوبوس صحرا خط چند است؟
مواظب باشید روی این پیشی ناز ننشینید
اخ کمک کنید قلبم شکست
قاصدک ها ی شبنمی شده
وای وای چقدر سردمه این کممه پالتو پوست نداری؟
شما نباید هنگامی که مسوا میزنید بدوید در سال دوهزارویک یک معلم ولزی در حالی که مسواک میکرد شروع کرد به دویدن ناگهان پایش لیز خورد و افتاد و مسواک را بلعید بعدجراحان مسواک را از بدن او در آوردند او با مرگ تنها به اندازه ی یک مسواک فاصله داشت
یکی از پادشاهان ناپل یبوست مزمن داشت او که از سپری کردن زمان طولانی حوصله اش سر رفته بود جمعی از دوستانشرا دعوت کرد تادر توالت سلطنتی مهمان او باشند و به این ترتیب یکی از جلسات شاه در توالت برگزار شد.
خانه ی ارواح نا آرام
یک میلیونر میخواست خانه ای بزرگ بخرد اما فکری او را آزار میداد او برای آن که از شر آن فکر راحت شود از پیرزن خدمتکار آن خانه پرسید:ببخشید اینجا کمی وحشتناکه مطمنید که اینجا ارواح حضور ندارند پیشخدمت گفت: خیالتون راحت من خودم بیش از سیصد ساله که اینجا زندگی میکنم وتاحالا اینجا هیچ روحی ندیدم