وبلاگ نپتون
وبلاگ نپتون

وبلاگ نپتون

  

داستان های کوتاه اما جالب:

پس از سالها تلاش برای ایجاد قوانین شطرنج سه نفره بالاخره این قوانین ایجاد شد و هم اکنون سه نفر میتوانند 

با هم شطرنج بازی کنند.

این شطرنج به صورتی است که هر نفر میتواند به طور هم زمان با دو نفر دیگر رقابت کند یا با چینش خاص مهره

 هایش از مهره های رقیب به نفع خودش و یا علیه مهره های دیگری استفاده کند .

 

 

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد. 
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجودى پستاندار 
عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد. 
دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟ 
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ

نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.
معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟ 
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید. 

 

 

 

  

 

پدر روزنامه می خواند، اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد، حوصله پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را که نقشه جهان را نمایش می داد، جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد و گفت: بیا کاری برایت دارم. یک نقشه دنیا به تو می دهم، ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور که هست بچینی؟
و دوباره به سراغ روزنامه اش رفت؛ می دانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است. اما یک ربع ساعت بعد، پسرک با نقشه کامل برگشت .
پدر با تعجب پرسید:مادرت به تو جغرافی یاد داده ؟ 
پسر جواب داد: جغرافی دیگر چیست ؟ اتفاقا پشت همین صفحه ، تصویری از یک آدم بود. وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم، دنیا را هم دوباره ساخت.


 

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است...

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.

دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...
«ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.»

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.

سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:
«شام چی داریم؟» جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: «شام چی داریم؟» و همسرش گفت:
«مگه کری؟!» برای چهارمین بار میگم: «خوراک مرغ»! حقیقت به همین سادگی و صراحت است.
مشکل، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم در دیگران نباشد؛ شاید در خودمان باشد...

 

 مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله اش در قطار نشسته بود. به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد . دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد : پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن. مرد مسن با لبخندی، هیجان پسرش را تحسین کرد . کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند ! ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند . زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند . آسمان باریدن گرفت چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آنها را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران میبارد، آب روی من چکید . زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید ؟ مرد مسن گفت: ما همین الآن از بیمارستان بر میگردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببین 

 

 

توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد ..... 
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم ..... 
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافههاش ..... 

همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟ 
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه ..... 
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟ 
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه! 
قصاب اشغال گوشتهای اون جوون رو میکند میذاشت برای پیره زن ..... 
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی میکرد گفت: اینارو واسه سگت میخوای مادر؟ 
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟ 
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیلهها رو هم با ناز میخوره ..... سگ شما چجوری اینا رو میخوره؟ 
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره ..... 
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچههام میخام اّبگوشت بار بیذارم! 
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن ..... 
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟ 
جوون گفت: چرا 
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه ..... 
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.... 

 

 

شبی پسر کوچکی یک برگ کاغذ به مادرش داد . مادر در حال آشپزی بود دستهایش را به حوله تمیز کرد و نوشته ها را با صدای بلند .خواند پسر کوچولو با خط بچه گانه نوشته بود : صورتحساب: تمیز کردن باغچه 500 تومان مرتب کردن اتاق خواب 500 تومان مراقبت کردن از برادر کوچکم 1000تومان بیرون بردن سطل زباله 500 تومان نمره ریاضی خوبی که گرفتم 500 تومان جمع بدهی شما به من 3000 تومان مادر به چشمان منتظر پسرش نگاهی کرد و چند لحظه خاطراتش رو مرور کرد سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب پسرش این عبارت را نوشت : بابت سختی 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی ، هیچ بابت تمام شب هایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم ، هیچ بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرک شوی ، هیچ بابت غذا ، نظافت تو و اسباب بازیهایت ، هیچ و اگر تمام اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است. وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود را خواند ، چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه میکرد قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت : قبلا به طور کامل پرداخت شده.  

پس از سالها تلاش برای ایجاد قوانین شطرنج سه نفره بالاخره این قوانین ایجاد شد و هم اکنون سه نفر میتوانند 

با هم شطرنج بازی کنند.

این شطرنج به صورتی است که هر نفر میتواند به طور هم زمان با دو نفر دیگر رقابت کند یا با چینش خاص مهره

 هایش از مهره های رقیب به نفع خودش و یا علیه مهره های دیگری استفاده کند .

شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد.

زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت: " ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند.

شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم.

با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.

ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

شیوانا تبسمی کرد وگفت : حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !!؟ همین!

شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود.

در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود!!! 

 

 

روزی روزگاری درختی بود …. 
و پسر کوچولویی را دوست می داشت . 
پسرک هر روز می آمد 
برگ هایش را جمع می کرد 
از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد . 
از تنه اش بالا می رفت 
از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد..
و سیب می خورد 
با هم قایم باشک بازی می کردند . 
پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش  

می خوابید . 
او درخت را خیلی دوست می داشت خیلی زیاد 
و در خت خوشحال بود 
اما زمان می گذشت 
پسرک بزرگ می شد 
و درخت اغلب تنها بود 
تا یک روز پسرک نزد درخت آمد 
درخت گفت : « بیا پسر ، ازتنه ام بالا بیا و با شاخه 

 هایم تاب بخور ، 
سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش . » 
پسرک گفت : « من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست . 
می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم . 
من به پول احتیاج دارم 
می توانی کمی پول به من بدهی ؟ 
درخت گفت : « متاسفم ، من پولی ندارم » 
من تنها برگ و سیب دارم . 
سیبهایم را به شهر ببر بفروش 
آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد . 
پسرک از درخت بالا رفت 
سیب ها را چید و برداشت و رفت . 
درخت خوشحال شد . 
اما پسر ک دیگر تا مدتها بازنگشت … 
و درخت غمگین بود 
تا یک روز پسرک برگشت 
درخت از شادی تکان خورد 
و گفت : « بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خو شحال باش » 
پسرک گفت : « آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم ، 
زن و بچه می خواهم 
و به خانه احتیاج دارم 
می توانی به من خانه بدهی ؟ 
درخت گفت : « من خانه ای ندارم 
خانه من جنگل است . 
ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری 
و برای خود خانه ای بسازی 
و خوشحال باشی . » 
آن وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد 
و درخت خوشحال بود 
اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت 
و وقتی برگشت ، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد 
با این حال به زحمت زمزمه کنان گفت : 
« بیا پسر ، بیا و بازی کن » 
پسرک گفت : دیگر آن قدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم . 
قایقی می خوانم که مرا از اینجا ببرد به جایی دور می توانی به من قایق بدهی ؟ 
درخت گفت : تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز 
آن وقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوی 
و خوشحال باشی . 
پسر تنه درخت را قطع کرد 
قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد . 
و درخت خوشحال بود 
پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت ، خسته ، تنها و غمگین 
درخت پرسید : چرا غمگینی ؟ ای کاش میتوانستم کمکت کنم 
اما دیگر نه سیب دارم ، نه شاخه ، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو 
پسر گفت : خسته ام از این زندگی ، بسیار خسته و تنهام 
و فقط نیازمند با تو بودن هستم ، آیا میتوانم کنارت بنشینم ؟ 
درخت خوشحال شد و پسرک پیر کنار درخت نشست و در کنار هم زندگی کردند 
و سالیان سال در غم و شادی ادامه زندگی دادند … 
دوستان خوبم ، آیا شرح داستان ، چیزی به یاد ما نمیآورد ؟ 
اکثر ما شبیه پسرک داستان هستیم و با والدین خود چنین رفتاری داریم 
درخت همان والدین ماست ، تا وقتی کوچکیم دوست داریم با آنها بازی کنیم 
تنهایشان میگذاریم و دوباره زمانی به سویشان بر میگردیم که نیازمند هستیم و گرفتار 
برای والدین خود وقت نمیگذاریم ، آیا تا به حال به این فکر کرده ایم که پدر و مادر برای ما 
همه چیز را فراهم میکنند تا ما را شاد نگه دارند و با مهربانی چاره ای برای رفع مشکل ما پیدا میکنند 
و تنها چیزی که در عوض از ما می خواهند این است که 
تنهایشان نگذاریم 
به والدین خود عشق بورزیم ، فراموششان نکنیم 
برایشان زمان اختصاص دهیم 
همراهیشان کنیم 
شادی آنها در دیدن ماست 
هر انسانی میتواند هر زمان و به هر تعداد فرزند داشته باشد 
ولی پدر و مادر فقط یک بار ….  

 

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند.


روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال 

 آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: لباس‌ها چندان تمیز 

 نیست. انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر  

لباس‌شویی بهتری بخرد. 


همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.

 هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن 
 
 آویزان می‌کرد، زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک  
ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به 
 
 همسرش گفت:”یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی  
 
درست لباس شستن را یادش داده..” 

 مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!

یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و نا امید از خاورمیانه بازگشت.

دوستی از وی پرسید: «چرا در کشورهای عربی موفق نشدی؟»

وی جواب داد: «هنگامی که من به آنجا رسیدم مطمئن بودم که می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم. اما مشکلی که داشتم این بود که من عربی نمی دانستم. لذا تصمیم گرفتم که پیام خود را از طریق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم:

پوستر اول ...

مردی را نشان می داد که خسته و کوفته در بیابان بیهوش افتاده بود.

پوستر دوم مردی که در حال نوشیدن کوکا کولا بود را نشان می داد.

پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می داد.

پوستر ها را در همه جا چسباندم.»

دوستش از وی پرسید: «آیا این روش به کار آمد؟»

وی جواب داد: «متاسفانه من نمی دانستم عربها از راست به چپ می خوانند و لذا آنها ابتدا تصویر سوم، سپس دوم و بعد اول را دیدند.»

    قبل از هر کار جدیدی باید مطالعات اولیه به صورت کامل با در نظر گرفتن همه جوانب انجاه بشه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد