وبلاگ نپتون
وبلاگ نپتون

وبلاگ نپتون

کارما خیلی لفتش میده، من اسلحه میخوام.

بشو دیگه

ذوق کردیم کنسل شد

ذوق نکردیم کنسل شد

به یکی گفتیم کنسل شد

به هیچکس نگفتیم کنسل شد

برنامه ریزی کردیم کنسل شد

برنامه ریزی نکردیم کنسل شد

شما بگید ما چه غلطی بکنیم "بشه" ؟!

 اگر می ‌دانستیم که آشنایان ‌مان در غیاب ما چه چیزهایی دربارهٔ ما می ‌گویند، حتی یک کلمه با آنان سخن نمی ‌گفتیم...

در باب حکمت زندگی
شوپنهاور

ونوس و ادونیس

یک روز صبح بود که  الهه ی ونوس برای آنکه از نزدیک به وضع عشاق دنیا رسیدگی کند به روی زمین آمد. 

وقتی که از جنگلی می‌گذشت ناگهان چشمش به جوانی افتاد که دنبال شکار می‌تاخت و آنقدر زیبا بود که به دیدن او تاب از زانوی الهه هوسباز رفت، هر قدر خواست به راه خود رود نتوانست. فهمید که دلش به دام عشق این جوان زیبا افتاده و باید به هر قیمت شده است او را از آن خود کند. 

پس خود را به صورت زن جوان رهگذری درآورد و به دلبری از آدونیس پرداخت. اما آدونیس که هنوز با عشق زنان آشنائی نداشت و از هوسهای دل، بی‌خبر بود در برابر طنازی او  خونسرد ماند و آنقدر ناز و نیاز ونوس ادامه یافت که الهه عشق به التماس افتاد و بالاخره نیز مجبور شد نیروی خدایی خویش را بکار برد تا او را رام خود کند. آدونیس قبول کرد که ساعتی را در آغوش او بگذراند اما پس از این ساعت عشق، ونوس برای تنبیه او از آن همه ناز که کرده بود موقتاً به آسمان رفت و آدونیس را که تازه با لذت عشق، آشنا شده بود مشتاق خود گذاشت. آدونیس دیوانه‌وار، دنبال او به راه افتاد و ونوس که دلش در گرو مهر او بود دوباره به نزد وی آمد و مدتی با هم نرد عشق باختند.

اما آرس که خیلی حسود بود نتوانست معشوقه خود را اسیر عشق یک «بی‌سر و پای» زمینی ببیند. چند بار با ونوس، اوقات تلخی کرد و بدو گفت که از این جوان دست بردار اما ونوس وی را تهدید کرد که اگر پافشاری کند دیگر به سراغ او نخواهد رفت. 

آرس ناچار نقشه‌ای دیگر کشید، یک روز به شکل گرازی درآمد و آدونیس را که شکارچی زبردستی بود دنبال خویش به بیشه‌ای دور دست کشانید و در آنجا ناگهان برگشت و او را با ضربتی کشنده به قتل رساند. 

ونوس وقتی بدانجا رسید که خون آدونیس بر زمین ریخته و از آن گلی روئیده بود:" گل شقایق". پس از مرگ آدونیس ونوس بر بال کبوتران سفید سوار شد واین جهان پر درد و اندوه را به قصد آسمان ترک گفت. ونوس ، آدونیس را با خود به آسمان برد و به صورت یکی از ستارگان درآورد .

ونوس به نفرین بر عشق می پردازد:" کنون که هزار افسوس تو مرده‌ای من اندیشه می‌کنم که عشق، همواره با اندوه همراه خواهد بود، همواره با اشک آلوده خواهد شد، آغازش شیرین و فرجامش تلخ خواهد بود. هرگز در حد اعتدال نخواهد ماند، لذت عشق هرگز به اندوه و محنتش نخواهد رسید، همواره ناپایدار، دروغین و پرنیرنگ خواهد ماند. چون غنچه‌ای ناشکفته به یکدم خواهد پژمرد، ریشه‌اش زهرآگین و شاخه‌اش گرانبار از میوه‌های فریبنده خواهد بود. عشق، تواناترین کسان را ناتوان خواهد ساخت، بخردان را به خاموشی و بی‌خردان را به یاوه‌سرایی واخواهد داشت. عشق، سستی‌انگیز و آشوبگر و مایه هرزگی و گستاخی خواهد بود. مردم را دیوانه و از  آنان نرمخویی ابله خواهد ساخت. جوانان را هرزه و پیران را طفلخو خواهد کرد.

ونوس و تنهایی!

تنهایی آدم را عوض میکند. به همه چیز بی اعتنا میشوی. در عین حال ترس مبهمی هم داری که هیچ وقت ازادت نمیگذارد.

بعد از مدتی دیگر حتی نمیدانی کیستی.دیگر حتی نمیدانی زنده ای یا نه. و اگر ادامه پیدا کند ممکن است بمیری.

مگر انتظار خوشبختی خود در حکم خوشبختی نبود؟

کتاب: خانواده تیبو

اثر: روژه مارتن دوگار