شش سال از تبعید شدن ناپلئون به جزیره ی سنت هلن میگذشت. او در بستر بیماری افتاده بود. از نگهبان خواست کمک کند تا به اخرین خواسته هایش برسد. نگهبان از او سوال کرد چه میخواهد؟ گفت: دلم شیرینی میخواد. چشمان نگهبان برق شیطنت آمیزی زد. رفت و با شیرینی بازگشت. روی ان را با خاک قند و مغز پسته تزیین کرده بود. بناپارت تا چنگال را به شیرینی زد نصف آن خرد شد و ریخت کف ظرف! نگهبان زد زیر خنده. ناپلئون بیخیال چنگال شد و خواست با دست شیرینی را بردارد ولی نصف دیگرش هم خرد شد و او فقط توانست انگشتان خاک قندی اش را مک بزند. نگهبان داشت میخندید که بنا پارت با آخرین رمق هایش پرسید: این چیه که به خورد خلایق میدین؟ نگهبان گفت: شیرینی ناپلئونی!!!