وبلاگ نپتون
وبلاگ نپتون

وبلاگ نپتون

ﺷﻤﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ ” ﻫ ” ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ﺗﺎﯾﭗ ﮐﻨﯽ ، ﻫﺮﮐﺪﻭﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﻩ . ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺯﺑﺎﻧﯿﻪ ﺧﺐ ؟
ﻫﻬﻪ :lol:



امروز دست خط خودمو بردم دارو خونه …
بهم دارو داد :D



غمها رو فراموش کنید
و قیافه ى آدمارو موقع تمیز کردن دندوناشون با نخ دندون تصور کنید :D



میگن سوالای تستی تو بهشت، همشون گزینه ی «نمیدانم» هم دارن.



یکی از برنامه های زندگیم واسه آینده اینه که یه انارو بازش کنم بشمرم،
ببینم چند تا دونه انار واقعا توشه !!! خیلی برام سؤاله …
موز رو شمردم فقط یه دونه توش بود ! :|



به سلامتــی همـۀ مامانا
که لباس سفید میدی بش بشوره صورتـی ملایم تحویلت میـــده !



آره تو محشری ، از همه سری …
تو یک افسونگری …
“مکالمه من با آینه اتاقم”



یک اتاق مرتب نشانه ای از کامپیوتر خراب یا اینترنتی قطع شده میباشد !



عطسه گرامی :
یا بیا یا برو ! هیچ خبر داری که وقتی اون وسط گیر میکنی ، قیافه آدم چجوری میشه ؟



 لطفابه مونالیزا بگید اگه چیزی هست بگه ما هم بخندیم … :D



تو بهشتم جنگ می شه منتهی به جای نارنجک
نون خامه ای پرت می کنن!




مَردی، شب موقع برگشتن از ده پدری در شمال اطراف اردبیل، به جای این‌که از جاده اصلی بیاید، یاد بابایش افتاده که می‌گفت؛ جاده قدیمی با صفاتر است و از وسط جنگل رد می‌شود. این‌طوری تعریف می‌کند که:

 

من  حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یکهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمی‌شد.

وسط جنگل، داره شب می‌شه، نم بارون هم گرفت. آمدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌آرم!

راه افتادم توی دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش.

 

این‌قدر خیس شده بودم که به فکر این‌که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا برای تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!

خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یکهو همون طور بی‌صدا راه افتاد.

هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!

تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین‌طور داشت می‌رفت طرف دره.

 

توی لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این‌قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم آمد جلوی چشمم.

تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، آمد داخل و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم آمدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌آمد و فرمون رو می‌پیچوند.

 

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این‌قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم.

دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌آمد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این‌که به هوش آمدم جریان رو تعریف کردم.

وقتی تمام شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یکهو در قهوه خانه باز شد و دو نفر خیس آمدن تو، یکی‌شان داد زد: محمد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشین رو هل می‌دادیم سوار ماشین ما شده بود!

اگه دنیا دست خانوما بود!!!!!!



 
 
 
 
 








دلتون آب نفته یه وخ!!!!!!


 

الان اینها واقعیه یا فوتوشاپ؟؟؟؟؟

---

---